، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

نازنین زهرای من

پناهم باش2

ادامه داد: فکر میکردم زندگی مثل همون چیزاییه که توی فیلما نشون میدن...عاشقی وازاین مزخرفاتی که میگن.... سکوت کرد وخیره ماند ...تعادل نداشت برای حرف زدن..گاهی حرف میزد وگاهی کلامش را نصفه رها میکرد... از بی مهری های همسرش گفت...از این که کاری کرده بود تا اعتماد به نفسش از بین برود ...از اینکه نگذاشته بود با خانواده اش ارتباط داشته باشد..اینکه 1سال است خانه برادرش نرفته...اینکه همسرش توی جمع به خانواده اش اعلام کرده اگر زنم دست از پا خطا کرد دمش را بچینین(لفظی که خودش به کار برد)...میگفت من معنی این نامزد بازی های بقیه را نمیفهمم چون تجربه نکردم....میگفت:توی این چند سال 4سال مبارزه کردم وحالا چند سالی است که با خودم مبارزه...
31 مرداد 1394

پناهم باش1

کنارم نشست ...هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که پایش تند تند شروع به حرکت کرد...دخترزیبارویش با موهای مجعد وطلایی و چشمان معصومش خیره شد به چهره مادر،انگار این حرکت اظطراب آور برایش چندان خوشایند نبود...با کمی مکث روی صورت مادر ولبخند تصنعی اودوباره مشغول بازی با عروسکش شد...هنوزبچه هایمان به ارتباط چشمی بسنده کرده بودند....برای آنکه اجازه ارتباط را به نازنین زهرا داده باشم شکلاتها را ذستش دادم وخواستم تابه او هم بدهدواین شروع لبخند وصحبت های کودکانه شد..مادر اما هنوز سوپاپ اطمینان بدنش فرمان به حرکت میداد.....چاقی نتوانسته بود همه زیباییش را زیر چربی های اضافی صورت واندامش مدفون کند...آرام گفتم همیشه مطب اینقدر شلوغه؟(راستش جواب را میدانستم...
26 مرداد 1394

روزت مبارک

دو روز پیش بدون مقدمه قسمت شد بریم زیارت حضرت معصومه وفهمیدیم تولدشون نزدیکه واین سفر نذر تو شد،نذر ایمان تو ...سلامتی تو....اخلاق تو فرشته زندگیم روزت مبارک.... پی نوشت:رفتیم خونه عمه عفت (عمه من)خیلی خوش گذشت ...
25 مرداد 1394
1